بالاخره با هزار زحمت و دردسر آپ کردم . آخه چند روز بود که به لطف حافظه شوشوی عزیز  قبض تلفن پرداخت نشده بود و تلفن یکطرفه بود .دهن من یکی که سرویس شد از بس این چند روز به شوشو یادآوری کردم که برو قبض رو پرداخت کن بابا من کامی ندارم آخه.ملت منتظرن من آپ کنم خلاصه امروز دیگه به پاش افتادم تا بعد از ۸۲۱۸۶۵۶۴۳۵۸۵۲ بار تلفن و ۸۶۵۸۵۴۳۷۵۴۸۵۳۵ بار خواهش مجدد و ۸۵۶۴۸۶۸۳۶۵۹۷۶۵۹ بار قربون صدقه ی آقا رفتنبالاخره ساعت یک بعد از ظهر تلفن وصل شد . ومن مسرور از اتفاقی که بالاخره افتاده بود   اومدم پشت کامی بی خبر از اینکه نی نی پشت سر من وارد اتاق شده و کنار کامی مثل همیشه منتظره  تا من مثل همیشه  دور از جون خر بشم  و در حضور شکر ریز ایشان وارد اینترنت شده و مشغول اپ کردن شوم .و البته ناگفته نمونه که باز هم چنان که نباید میشد ،شد و نی نی با کمال رضایت از روند ماجرا و با اعتماد به نفس شدید دکمه ریست کامی رو فشار داد.و صد البته که من شاد وخندان(...) از این ماجرا نی نی رو به شدت نوازش کرده و اون رو در آغوش گرفتم و از اینکه در تمام مراحل زندگی همراه و همیار من بوده و هست از اون تشکر کردم والبته از طرف نی نی هم بسیار مورد لطف واقع شدم   .تازه از نی نی که بگذریم  میرسیم به شوشوی محترم.نمیدونم چطوریه که شوشو از صبح تا ساعت ۳۰/۴ دقیقه بعدازظهر که سر کاره دلش واسه من تنگ نمیشه، ازساعت ۳۰/۴ تا دوازده شب هم که میاد خونه و چند تا فیلمو ،انگار که مجبورش کردن که ببینه و فردا در محضر ملت نقد کنه به دقت میبینه و من تنها و غمگین در گوشه ای از اتاق مشغول سرو کله زدن با نی نی هستم بازم دلش برا تنگ نمیشه اما در ست ساعت ۱۲ شب وقتی که با زحمت نی نی رو خواب کردم و تازه نشستم که وبلاگای دوستان و بخونم و وبلاگ خودم رو هم آپ کنم ناگهان شوشو متوجه میشه که ای دل غافل ،چقد دلش واسه من تنگ شده و اونوقت مثل یه خرگوش کوچولوی هراسان میاد پیش من و میگه سوئیتی عزیز بیا بریم بخوابیم . من: عزیزم یه دقیقه صبرکن وبلاگمو آپ کنم الان میام.شوشو: نه عزیزم .نمیتونم صبر کنم الان بیا .من: خواهش میکنم عزیزم فقط چند دقیقه طول میکشه شوشو: نه ،همین الان باید بیای . من : نمیااااام . تازه یادت افتاده که منم هستم.اصلا حالا که اینطور شد خودت تنها برو بخواب .من هر وقت دلم خواست میرم میخوابم .ودر نهایت شوشو: ومن: .و اونوقته که میتونم بشینم ودر سکوت و آرامش مشغول آپ کردن وبلاگم بشم.و تازه حتی اونموقع هم باید ۷۶۵۶۹۳۹۳۷۴۵۳۸۴ بار واسه دوباره خواب کردن نی نی که نمیدونم چرا وقتی من پیشش نخوابیده باشم هی بیدار میشه برم و دوباره یواشکی بدون اینکه نی نی و شوشو بفهمن پشت کامی برگردم   .

آخ که مردم از اینهمه آرامش

پی نوشت: نمیدونم چرا من هی میترسم یه چیزی ناگفته بمونه

نظرات 3 + ارسال نظر
فلون شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 18:58

عزیزم مرسی که بهم سر زدی
واقعا خدا بهت صبر و آرامش بده که اگه من مشکلات تو رو داشتم شاید این آپ کردن رو می بوسیدم و کنار می گذاشتم
یه لحظه فکر کردم من هی تایپ کنم یکی بیاد ریست کنه قلبلم وایساد
ایشالا همه لحظه های زندگیت به خوشی بگذره عزیزم

خواهش میکنم.
آره دیگه میبینییی.
قربونت. مرسی

قزن قلفی شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 18:59 http://afandook.persianblog.com/

سلام .دستت درست برا لینک . منم در اولین فرصت که این پرشین بلاگ خفه شده و آ اس پ گور به گوری درست بشه حتما لینکت میکنم .

قربونت .قابلی نداشت.یادت نره(نیششش)

قزن قلفی شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 19:00 http://afandook.persianblog.com/

درضمن من قزن قلفی ام نه قفلی ! لازم شد یه پست در این رابطه بزارم . خیلیها اشتباه می کنن !

چشم قزن قلفی .حالا چرا نارا حت شدی عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد